دو شاهزاده با هم ازدواج کردند. آنها در کنار هم احساس خوشبختی میکردند و تنها نگرانی آنها این بود که آیا خوشبختی آنها میتواند همیشگی باشد یا نه؟ آنها به نزد مرد دانا و با درایت رفتند تا طلسم خوشبختی را به آنها بدهد و خوشبختی آنها همیشگی شود. به آنها گفت که به تمام سرزمینهای دنیا مسافرت کنند و وقتی زوج جوانی را دیدند که از زندگیشان کاملا راضی هستند، تکهای از لباسی را که بر تن دارند، از ایشان بگیرند و آن را به عنوان طلسم خوشبختی همیشه همراه خود داشته باشند. شاهزاده و شاهزاده خانم به راه افتادند و به نزد پیرزن و شوهری که شایع شده بود، زوج خوشبختی هستند رفتند. اما خوشبختی هیچکدام از آنها کامل نبود و هرکدام از زوجها از موضوعی رنج میبردند. آنها بدون هیچ موفقیتی نزد مرد دانا برگشتند و او را سرزنش کردند. مرد دانا بعد از شنیدن داستان از آن دو خواست که تجربیات خود را بگویند. شاهزاده به این نتیجه رسیده بودند که یافتن زن و مردی که کاملا خوشبخت باشد محال است و خوشبختی چیزی است که انسان خودش باید آن را به وجود آورد. آنها طلسم خوشبختی خود را در قلب خود یافته بودند. در این کتاب داستانهای کوتاهی با عنوانهای کارهای پیرمرد همیشه درست است، کلودی هانس، ملکة برفی با هفت داستان، باغبان، دختر کبریتفروش، قطرة آب، شش قو و.... برای گروه سنی «ب» و «ج» به نگارش درآمده است.