افسانه هفت دلاور، ماجرای چوپانی امین و درستکار است که بهرغم تنگدستی به چرای گوسفندان اربابهای ده مشغول بود و در کنار همسرش روزگار میگذراند . تنها ناراحتی چوپان نداشتن فرزند بود .سرانجام در پی ماجرایی، مردی نورانی با دادن سیب سرخی به وی، او را به فرزنددار شدن بشارت داد .چوپان سیب را به دو نیم کرده و نیم آن را به همسرش داد .اما فردای همان روز، پادشاه ظالم او را به خاطر رها کردن گله در شکارگاه سلطنتی به دست ماموران سپرد و ماموران او را به ضرب چوب از پای درآوردند .نه ماه پس از این ماجرا، همسر چوپان صاحب هفت پسر زیبا شد که روز به روز بر زور بازو و قدرتشان افزوده میشد و در میان مردم به پاس نیکیهای بیشمار محبوبیت مییافتند .پادشاه ظالم با شنیدن شهرت هفت دلاور ـ هفت پسر چوپان ـ بر آن شد به حیله آنان را نابود سازد .پس آنان را به جنگ اژدهای هفت سر و هفت دیو سیاه فرستاد، با این گمان که هفت دلاور در این پیکار جان خود را از دست خواهند داد، اما....نوجوانان و جوانان مخاطبان این افسانه به شمار میآیند .